loading...
اهورامزدا
ناصر محبوب پور بازدید : 26 چهارشنبه 20 فروردین 1393 نظرات (0)

         به نام جان جانان که این دل را به من دادبرای ورزیدن عشق

آن روزخوب اذیت شده بودم، یعنی بچه ها اذیتم کرده بودند، اما کیفور بودم از درس ادبیات وعشق. می خواستم زنگ آخر را کار نکنم اما دلم نیامد شتاب رفتن به خانه را داشتم. آخه! عصر چهارشنبه بود و بایستی چهار یا پنج ساعت را در راه می بودم تابه خانه می رسیدم. هر چند به شب می خوردم اما باید به جلسهً بچه های آنجا هم می رسیدم. به هر طریق ساعت آخر را تمام کردم و نیمی از وقتش را کم کردم.خدایا همان امتحانی که دوست دارم و دلم را تکان می دهد، سر راه من قرار می دهی و برایم لطف تو جالب است و با دیدن بچه های تو یاد بچگی های خودم می افتم. گفتم که عصر چهارشنبه بود و خودم را به ایستگاه جیرفت واقع در میدان شهید شهسواری رساندم. دو دستگاه از اتومبیل های زرد کرایه تکمیل وآماده حرکت بودند، رانندهً سومین اتومبیل گفت: نفر اول هستی صبر کن تا سه نفر دیگر بیایند به اتفاق خواهیم رفت. من که عجله داشتم، گفتم: آن طرف میدان منتظر ماشین های شخصی می مانم،اگر کامل شد با شما می آیم. راننده که از این حرکت من خرسند نبود، زیر لب غرولندی کرد وگفت: باید نام نویسی شوید، اما من بی توجه به آن سوی میدان رفتم. لحظاتی ایستاده وخاک ماشین ها را تحمل کرده و هر کدام را از زیر نظر می گذراندم تا شاید فرجی حاصل شود و کسی به مقصد جیرفت سوارم کند. حالا دیگر خسته شده بودم و شروع کردم به خواندن آیت الکرسی. در حال زمزمهً آیات بودم که پسرکی دبستانی با دمپایی کهنه و پاره و لباس فرم مدرسه و کیف بردوش به من نزدیک شد و پرسید: آقا تلفن دارید؟ لحن گفتارش دلم را سوزاند، پسرک کوچولوی کلاس پنجمی با چهره ای خاکی ومظلوم. «چو بینی یتیمی سر افکنده پیش / مده بوسه بر روی فرزند خویش ». از چهره اش معلوم بود که از چیزی ناراحت است غبار غم واندوه پیشانی اش رامی فشرد و کلمات را خوب ادا نمی کرد. پرسیدم: برای چه تلفن می خواهی؟ در حالی که شماره برادرش بر روی کاغذ کهنه و پلاسیده ای نوشته شده بود، به من داد وبا صدایی لرزان و ملتمسانه و با کش وقوس بسیار گفت: شمارهً برادرم است، باید خبرش کنم تا دنبالم بیاید. اولش فکر کردم از خانه تا اینجا فاصله ای نیست و باید در شهر باشد که برادرش را فرا می خواند. خیلی کوچک تر از آن بود، که بخواهد از شهر بیرون رود آن هم تنها، اما وقتی صدای همراه با بغض او را شنیدم که خطاب به برادرش با همان لهجهً شیرین کودکانه اش می گفت: «پنج هزار تومان از ننه بگیر بیا دو راهی دنبالم، من پول ندارم» وبلا فاصله تلفن را به من داد. فهمیدم که از شهر خارج می شود. من هم با همان لحن کودکانه وبا تلطف پرسیدم: کدام دوراهی؟ آخه: «چون سرو کار تو با کودک فتاد / پس زبا ن کودکی باید گشاد». گفت: دوراهی جهادآباد و مردهک. گفتم آخی! کمی بهش نزدیک شدم ودستی به سرش کشیدم. حالا داشتم از احساسات سرشار می شدم و از ترحم کیفور. چون یاد فقر وبچگی خودم می افتادم. پرسیدم: چرا این جا مدرسه ای؟ گفت: پدرم کوچیده و قشلاق بوده و من اینجا منزل دایی ام به سر می برم. پرسیدم: چرا تنها؟ گفت: دایی ام در محل کارش حضور دارد. پرسیدم: شاید زن و بچه های دایی ات رفتار خوبی نداشته اند، که تنها عازم سفر شده ای؟ گفت نه مدتی است که مادرم را ندیده ام و دلتنگ شده ام. از این سخن من هم دلم تنگ شد و دلتنگ مادرم شدم اما غرق این پسر شیرین و تنها بودم و خوب در پرسش و پاسخش حس کنجکاوی و دلسوزی ام گل کرده بود، که دیدم کم کم از من فاصله می گیرد و به سمت ماشین های کرایه ای می رود و این که به حال خودش رهایش کنم دلم راضی نمی شد. گفتم: حالا کجا؟ گفت: به راننده ها بگویم کمکم کنند. گفتم: همین جا کنار من بمان خودم کمکت می کنم. با دلی روشن و امیدوار به من نزدیک شد، و من چون برادر کوچکم که سال ها پیش، دبستانی و شیرین بود، و بسیار دوستش می داشتم، با حرکت دست و صمیمیّت در آغوشش کشیدم و هنوز مهرم تمام نشده بود، که اتومبیل سفید رنگ دِدِلنگی کنار پایم ترمز زد، و هر دو سوار شدیم و تا دوراهی جها دآباد و مردهک سوال وجوابش کردم و عشق ورزیدم. چیزی نمانده بود که گونه ام خیس شود. من هم که مثل بعضی خاله خانم ها زود احساساتی می شدم و آمادهً مشک پر آب چشمم بودم که سرازیرش کنم. کمی صورتم را برگرداندم و به حرکت خط سفید جاده نگاه کردم و شروع به ورانداز کردن جاده و ماشین ها. سپس شماره تلفن خودم را در کنار تلفن برادرش نوشتم و گفتم: هر موقع خواستی به خانواده سر بزنی، به خودم تلفن کن. اگر قصد سفر داشتم، به اتفاق خواهیم رفت. بسیار خوشحال شده بود، از این که با یک معلم ادبیات مقطع متوسطه و دانشگاه دوست شده بود و من هم، چون دوست کوچولویی پیدا کرده بودم و حالا همسفری با نمک هم داشتم، خوشحال بودم. طولی نکشید که به دو راهی رسیدیم اما خبری از برادرش نبود. از ماشین که پیاده شد قبل از این که بخواهد به راننده چیزی بگوید، گفتم: گوشه ای منتظر بمان! من حساب می کنم. و به راننده اشاره کردم که حرکت کند و من هم با دوست کوچولوی مهربانم خداحافظی کردم. ساعاتی از این سفر شیرین و احساسی نگذشته بود که من هم به خانه رسیدم و ماجرا را برای مادرم شرح دادم.

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 9
  • کل نظرات : 3
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 5
  • آی پی دیروز : 2
  • بازدید امروز : 6
  • باردید دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 6
  • بازدید ماه : 6
  • بازدید سال : 94
  • بازدید کلی : 1,197